گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

شلوارک معروف

نمی دونم چرا بچه ها از این شلوارک اینقدر خوششون اومده بود اما همه اسرار داشتن که حتما بپوشن بعد از کلی تقلا که یه پاشون را می کردن هر کار می کردن دیگه نمی تونستن پای دیگشون را توی شلوارک بکنن و با جیغ و نق نق میامدن از من کمک می گرفتن. من این شلوارک را گذاشته بودم به عنوان دستمال استفاده کنم شد اسباب بازی بچه ها که هر کدوم نیم ساعت هم باهاش مشغول بودن. ارشیا در حال بازی مورد علاقه (جارو کشیدن) ...
5 بهمن 1393

ارشیا

ارشیای من دوباره خودت شدی . همون ارشیای مهربون  خیلی بغلم میای و با خنده دلت می خواد باهات بازی کنم وقتی داداشیها روی زمین دراز کشیدن و غلغلکشون میدم شما هم میای پیششون دراز می کشی که هر سه تاییتون را غلغلک بدم بخندیم. خیلی بغلم میای و اداهای با مزه و خنده داری در میاری و باعث خنده ما سه تا می شی. قدت بلندتر شده گلم. دیگه درهارا باز می کنی . بوسیدن را هم در هوا انجام می دی اما هنوز نمی تونی روی صورت درست بوس کنی. رقصیدنت هم پیشرفت جالبی داشته تو که قبلا دستت را بالای سرت می گرفتی و دور خودت می چرخیدی یا خیلی کوتاه بالا پایین می رفتی حالا دستات را هم از مچ حالت رقص می چرخونی و بشکن هم که قبلا هم می زدی ولی خیلی با نمک شدی گلم. فدا...
5 بهمن 1393

چطور وقت می کنی ... ؟

چطور وقت می کنی وبلاگت را آپ کنی؟ چطور وقت می کنی بافتنی ببافی؟ چطور وقت می کنی به خودت برسی؟ چطور وقت می کنی آشپزی کنی؟ چطور وقت می کنی به خونه و کارهاش رسیدگی کنی؟ چطور وقت می کنی .... همیشه همه از این سوالها می پرسن شاید خدایی که این روزها را برای من رقم زده داشته من را براش آماده می کرده. من قبلا خیلی پر فعالیت بودم . شاغل بودم و کارهای خونه هم که همیشه هست و غیر از اینها بافتنی هم می بافتم و گل چینی(البته بیشتر قبل از خونه دار شدنم در کنار کار و تحصیل گل می ساختم). این مطلب را برای این نوشتم که عکس کلاهها را توی پست قبل گذاشتم و می دونستم خیلی از این نظرها این باشه که کی وقت کردی ببافی؟ من اونقدر پ...
2 بهمن 1393

ژس عکس گرفتن

وقتی حوصلتون سر رفته بود گفتم صبر کنین دوربین بیارم عکس بگیریم شما هم اینطوری خواستین عکس بگیرین . اما خوب مامان بی تجربه و بچه شیطون این میشه عکساتون. اگه دقت کنین اینا مبلها هستن که پشتشون به ما هست که دست به بخاری نزنین . چون فوق العاده لجباز و کنجکاو هستین و اون پشتی هم که ایستاده گذاشتیم برای پر کردم گپ کنار مبل هست که یه بار هم به کمک همون از مبلها بالا رفته بودین البته اون موقع افقی بود.   ...
2 بهمن 1393

دَدَ

الهی فداتون بشم که هوس دَدَ کردین .  همیشه همینجوری دلم را آتیش می زنین. کاهاتون را پیدا می کنین و سر می کنین . میرین دم در و می گین دَدَ. فداتون شم می تونم دوتایی ببرمتون اما سه تا دست که ندارم عزیزای مامان. اون کامواها که وسیله بازی بچه های من بود شد این کلاه های مامان باف. ببخشید که عکسا تار و کم کیفیت هست آخه قرار که نداشتین. ...
2 بهمن 1393

بدو بدو

امروز مامانم خونمون بود و من دندانپزشکی رفتم . البته قبلش شما را بردم حمام و به خیال خودم خسته شدین و دو ساعتی بخوابین . چون مامانم که آمد شما می خواستین بخوابین که دیگه یادتون رفت و کلی باهم بازی کردین . مامانم وقتی با بچه ها بازی می کنن خودشون هم همسن بچه ها می شن و خونه پر شور و هیجان میشه . یادم میاد که با منم بازی می کردن و من چقدر بازی با مامانم را دوست داشتم. وقتی خوابیدین یه لقمه غذایی و راهی شدم  و دیر هم رسیدم. و اینبار از همیشه بیشتر طول کشید و من بد شانسی آوردم که مریض بعدی آمد و شما شانس چون دکتر هنوز با دندونم کار داشت و می گفتن اگه مریض بعدی نیاد کار را ادامه میدم ولی واقعا فکم خسته شده بود و خودم هم خوابم میامد . ح...
2 بهمن 1393

لباس پوشیدن

خیلی دوست دارم هر چه سریعتر خودتون لباس پوشیدن را یاد بگیرین. الآن که زمستونه یک ساعت طول می کشه که دست و صورتتون را بشورم پوشک عوض کنم و لباس بپوشونم. دو روزه دارین تمرین می کنین . البته ارشیا رغبتی نشون نمی ده. اما اردلان و ارسلان دارم سعی می کنن شلوار و شورت و هر چیزی که مربوط به پا هست دربیارن و بپوشن . دو روز پیش من یکمی بیشتر توی آشپزخونه بودم و ارشیا و اردلان لجبازی می کردن ظاهرا ناراحت بودن . لجبازی می کردن و شلوارشون را در میاوردن و پوشکشون هم باز می کردن . منم مجبور شدم که شورت هم بپوشونم و ماجرا از اینجا شروع شد . بچه ها همه کشوهای کمدشون را خالی کردن و یک شلوارک راه راه پیدا کردن . یه مدت ارسلان و یه مدت اردلان باهاش درگ...
2 بهمن 1393

گردش کوتاه

دو روز پیش اردلان خواب بود و شما دو تا جوجه نمی تونستین نبودنش در بازیهاتون را تحمل کنین. خلاصه من هم نمی تونستم بد خواب شدن داداش را تحمل کنم و شما هم از کنترل خارج شده بودین. منم تنها راهی که به نظرم رسید گردش بود. سریع لباسهاتون را پوشوندم و داشتم خودم حاظر می شدم که اردلان بلند شد نشست موندم چی کار کنم از طرفی شما که حاضر شده بودین محال بود راضی بشین بیرون نرین از طرف اردلان اگه شروع کنه به گریه و جیغ دیگه ساکت نمی شد . خدا رحم کردم و تونستم سریع بخوابونمش و زود حاضر شدم با هم رفتیم پایین دیدم هوا سرده خیابان ها هم خلوت منم فقط تا دوتا میلان بالاتر بردمتون و برگشتم هم هوایی عوض کردین هم کمی دویدین و هم اینکه اردلان خوابید. جالب ...
2 بهمن 1393